بدون عنوان
هوراااااااااا
روزت مبارک بابا بهرام
انشاا.. که خدا شما رو واسه مامان لیلا و شرمین کوچولو و همه بیمارانی
که چشم امیدشون بعد از خدا به دستان شفا بخش شماست نگه داره
بدون که مامان لیلا و شرمین کوچولو عاشقتند
دیشب من و بابا بهرام و شرمین کوچولو واسه خوردن شام رفتیم پارک
روی چمن ها بساطمون رو پهن کردیم و نشستیم
کنارمون یه خانواده نشسته بودند
دختر جوانشون اومد سمت من و بعد از احوالپرسی گفت میشه دخمل
خوشگلتون رو چند دقیقه بدین ببرم پیش خودمون ؟
دلم نیامد بگم نه
خلاصه شرمین کوچولوی مارو بغل کرد و رفت
شرمین کوچولو هم هاج و واج مونده بود که این دختره کیه و اون رو کجا میبره
٥ دقیقه ای پیششون بود و اونا هم هی قربون صدقه اش میرفتن و میدادنش
بغل همدیگه
دیگه کم کم داشت نق زدنش شروع میشد که دیگه برش گردوندن
وقتی گرفتمش بغلم خودشو لوس کرد و شروع کرد گریه کردن ولی زود
آروم شد
بغلم نشسته بود و همش اون خانواده رو نگاه میکرد ولی اونا دیگه مشغول
غذا خوردن بودند
دیگه شرمین کوچولوی ما هم طاقتش تموم شد و با یه داد محکم صداشون
کرد !!
آخه دخمل خوشگلم اگه دلت میخواست پیششون بمونی پس چرا
ناز کردی ؟!!
شرمین کوچولو از عروسکهایی که داشت انگار خسته شده بود یه عروسک
نوزاد براش خریدم که یه پستونک آویزان گردنشه
ما واسه شرمین کوچولو پستونک نگرفتیم چون میترسیدیم آناتومی فکش
دفرمیته بشه خلاصه دیدم که شرمین کوچولو پستونک عروسکش رو گذاشته
دهنش و با اشتها مشغول خوردنشه !!
ناچار شدم یه پستونک براش بخرم !!